Feeds:
نوشته
دیدگاه

پیشگفتار

احمد و داریوش به کسی که می‌گفت “من فکر می‌کنم …” با تعجب نگاه می‌کردند و می‌گفتند “سختت نیست؟ ابزارش رو داری؟ اذیتت نمی‌کنه؟ …”

این شد که آدمی جرات نمی‌کرد بگوید من فکر می‌کنم و دست بالا می‌توانست بگوید، گمان می‌کنم، یا من تصور می‌کنم که …

گفتنی‌های فراوانی در سرم می‌چرخند و شاید زمان آن رسیده باشد که نه در اندازه مشخص کردن تکلیف بلکه در حد روشن‌تر شدن نظرگاه و بیرون رفتن از این جایگاه بی‌نظری، پس‌ازاین همه مدت، با نوشتن، جایگاه کنونی رو برای خودم مشخص کنم.

یکی از این زمینه‌ها، مسئله زبان و خاستگاه زبان است. در دنباله متوجه می‌شویم که نه‌تنها خودش به‌عنوان مسئله مستقل، باارزش است که بالاتر از آن روشی که برای حل مسئله خاستگاه رد یا پذیرش می‌شود، روشن‌کننده مسائل دیگری است. یعنی خود مسئله و روش نزدیک شدن به آن ارزش روش‌شناختی دارد.

از همین‌جا بستگی این نوشته یا شاید رشته نوشته‌ها، با ویتگنشتاین هم آشکار می‌شود ولی نه به این زودی.

سؤال یا رشته سؤال‌هایی که مدت‌هاست در ذهنم هستند سؤال‌هایی ساده‌اند ولی جواب آسان و ساده‌ای ندارند. اینکه انسان چگونه به زبان رسید؟ انسان چگونه یک زبان را فرامی‌گیرد؟ چرا انسان در دوره‌هایی از زندگی آسان‌تر و در دوره‌هایی نه‌تنها به‌دشواری بدتر از آن، اینکه به‌طور نیمه‌کاره زبان فرامی‌گیرد؟ اگر انسانی در محیطی بدون امکان تجربه شنیدن یک زبان مشخص بزرگ شود، آیا به زبانی گفتگو خواهد کرد؟ اگر بله به چه زبانی؟ آیا ساختار زبان‌ها به‌مرور پیچیده‌تر شده‌اند؟ چگونه می‌توان زبان را از کسی گرفت؟ …

در این مدت، کتاب غریزه زبان استیون پینکر و چند کتاب دیگر وابسته رو مطالعه کردم. فشرده سخن استیون پینکر این است که زبان، یک غریزه است و ما، سخن می‌گوییم همان‌طور که یک عنکبوت، تار می‌تند. این گفته یک پیامد برجسته دارد که البته پینکر هم به آن اشاره می‌کند و اثبات گفته‌اش درباره‌ی غریزه و غریزی بودن را پایه‌ای برای رد یک دیدگاه دیگر می‌کند. الگوی استاندارد دانش اجتماعی «Standard Social Science Model»، یعنی روان انسان از محیط زندگی خود، شکل و تأثیر می‌گیرد. در برابر این اندیشه که دانش به‌طور زیستی یا سِرشتین در ذهن انسان وجود دارد nativism یا طبیعت‌گرایی نام دارد که بی‌پیشینه نیست و ردپای آن را تا افلاطون و شاید پیش‌تر بتوان گرفت.

اما اینک زبان آوردگاه اصلی هر دو دیدگاه است. اگر زبان را غریزه بدانیم گرایشی پیدا خواهد شد که دل‌بستگی باستانی انسان به‌گونه‌ای از فلسفه و پیش‌تر دین را نیز به ژنی در نهاد انسان پیوند خواهد زد که پیداشده است. اثبات غریزی بودن زبان، روشن‌ترین گواه بر طبیعت‌گرایی خواهد بود.

قصد داشتم کتاب Language Instinct استیون پینکر را ترجمه کنم و بررسی کتاب را همراه با برگردان پیش ببرم. اما دیدم که چشم‌به‌راه بودن برای ترجمه با این اوضاع‌واحوال کاری من، همه کار را از میانه خواهد برد.

سخن پینکر در غریزه زبان، همان‌طور که خود وی هم اشاره می‌کند پیش‌تر از زبان چامسکی خارج‌شده است اما بیان شیوا و چینش گفتارها و نمونه‌های زیبا و گسترده پینکر فراتر از بیان چامسکی است که کتاب را برای خواننده همگانی هم دل‌نشین می‌کند. جدای اینکه به‌تازگی چند نمونه از برهان‌آوری‌های چامسکی را در این موضوع دیده‌ام که توان سبز کردن جعفری بر کله کچل‌ترین ابنای بشر را دارد و آدمی را به شک می‌اندازد که به‌راستی قصد پشتیبانی از دیدگاه خود را دارد یا ویرانی آن.

برای من که بارها از کتاب زبان‌شناسان پارسی سرخورده‌ام، بیان پینکر، شورانگیز است و از دید من، بر پیمانی که در پیشگفتار کتاب با خواننده حرفه‌ای خسته از سنگینی بار دشواری‌های فنی و حرفه‌ای زبان‌شناسی کرده است تا همان شور و شوقی که زبان‌شناسی نو دهه‌های پیش با آن آغاز شد را برایشان دوباره زنده کند، وفادار است.

مرحوم آیت الله دکتر حائری یزدی، بی نیاز از توصیف است. دکتر عبدالله نصری، نوشته ای دارد با عنوان ابطال ابطال پذیری – دکتر مهدی حائری یزدی – تقریر و تدوین: دکتر عبدالله نصری
کار کمی دشوار می‌شود و معلوم نیست که مرحوم حائری یزدی نوشته‌ای مستقل دارد یا دکتر نصری، مطالب پراکنده مرحوم را گردآوری کرده است. دلیل دشواری هم از نظر من، بحث مهم پیوستگی سیر مطالب و استدلال‌های فلسفی و منطقی است.
با تذکر این نکته به سراغ این نوشته می‌رویم که در اینجا آمده است:
http://www.porsojoo.com/fa/node/5977
«پوپر میان‌ قضایای‌ علمی‌ و قضایای‌ غیرعلمی‌ فرق‌ قائل‌ شده‌ است‌ و قضایای‌ اخلاقی، کلامی، فلسفی‌ و حقوقی‌ را غیرعلمی‌ می‌داند.»
تفکیک قضایای اخلاقی، کلامی، فلسفی و حقوقی از سایر دانش‌های بشری مانند ریاضیات و فیزیک و شیمی و … موضوع تازه‌ای نیست. نگاه و نگرشی وجود دارد که آنچه قابل تجربه تکرار شونده و اندازه گیری شونده نباشد را علم نمی‌داند. فلسفه، اخلاق، کلام و حقوق با این نگاه علم نیستند.
ابطال پذیری یا اثبات پذیری تنها روشی برای رسیدن به درستی یک نظر علمی نیستند، بلکه ناخودآگاه تعریف و تفکیک علم از غیر علم هستند. یعنی می‌گویند آنچه اثبات پذیر یا ابطال پذیر نباشد، علم نیست.
«معناداری‌ الفاظ‌ نیز در قضایای‌ علمی‌ با قضایای‌ غیرعلمی‌ تفاوت‌ دارد.»
به نظر جمله واضحی است اما در نظر من بسیار هم مبهم است. تفاوت معناداری الفاظ در قضایای علمی با غیرعلمی و تفکیک مسائل به علمی/غیرعلمی دو مطلب نیستند، یک مطلب هستند. آنچه معنادار است علمی است و آنچه معنادار نیست، غیر علمی. اینجا معناداری داشتن مدخلی در لغت نامه نیست.
«در قضایای‌ علمی‌ معیار، ابطال‌پذیری‌(Falsibility) است.»
توضیحی داده نمی شود که معیار چه چیزی؟ معیار درستی؟ ظاهرا باید این معنا، منظور نویسنده باشد. احتمال دیگر، علمی بودن قضیه است. یعنی جمله اینگونه است، معیار علمی بودن قضایا، ابطال پذیری است. اگر این معنا در نظر نویسنده باشد، چند بند بالاتر آنرا توضیح داده‌ایم.
» در قضایایی‌ که‌ کاذبند، همان‌ کذبشان‌ معیار معنا داشتن‌ آنها می‌باشد، کذب‌ ملاک‌ و معیار ثابت‌ شدن‌ قضایای‌ علمی‌ است.»
این برداشت استاد از نظر پوپر، برداشت درستی نیست. آیا نظر علمی که رد می شود، کماکان نظری علمی است؟ اگر پاسخ منفی باشد، علم، محدود به مطالب درست می شود و تاریخی برای علم باقی نمی ماند. اگر پاسخ مثبت باشد، معنای آن این است که کذب یک مطلب، یا یک مطلب کذب را علمی دانسته‌ایم؟ اشکالی که آقای حائری ذکر می کنند اولا تنها اشکال به پوپر نیست. در ثانی Falsibility یا ابطال پذیری به معنای کذب بودن نیست. به معنای آن است که قضیه، گزاره‌ای درباره علم است و علاوه بر اعلام یک موضوع به وجه اثباتی، می گوید در چه شرایطی، نقض می شود. ابطال پذیری یعنی اینکه من اعلام می کنم که الف، ب است و اگر شما الفی پیدا کردید که ج بود، حرف من نقض می شود.
این گزاره چه ارتباطی دارد به کذب‌ ملاک‌ و معیار ثابت‌ شدن‌ قضایای‌ علمی‌ است. ابطال پذیری این نیست که کذب، ملاک و معیار اثبات نیست. قابلیت ابطال چه ارتباطی به خود ابطال دارد؟

«بسیاری‌ از قضایای‌ علمی‌ در مرحله‌ فرضیه‌ هستند و تا در این‌ مرحله‌اند، جنبه‌ علمی‌ ندارند و هنگامی‌ جنبه‌ علمی‌ پیدا می‌کنند که‌ آنها را تجربه‌ کنیم‌ و نتیجه‌ مثبت‌ یا در مواردی‌ نتیجه‌ منفی‌ بگیریم.»
تعریف مرحوم حائری با تعریف پوپر از علم متفاوت است و بی توجه‌ای به این مساله، منشا سوءتفاهم است. جنبه علمی داشتن یک قضیه به اینکه فرضیه است یا نظریه، ارتباطی ندارد. بالاتر ذکر کردیم که در نگاه پوپر، معناداری و علمی بودن یک مفهوم هستند. جنبه علمی عبارت مبهمی است. جنبه علمی داشتن به صادق یا کاذب بودن نیست. قضایای و نظریات علمی رد شده و ابطال شده، کماکان نظراتی علمی هستند. علم منحصر به نظرات و قضایای درست نیست.
در نظر پوپر، سخن علمی، مقید و محدود است. قضایای که بدون محدودیت بیان می‌شوند، از این نظر علمی نیستند که مقید و محدود نیستند مانند گزاره های کلی فلسفی.

«اگر در قضیه‌ علمی‌ موردی‌ پیش‌ آید که‌ جنبه‌ منفی‌ داشته‌ باشد، دلیل‌ بر این‌ است‌ که‌ معنادار است. اگر در یک‌ مورد آسپرین، مسکن‌ درد نباشد قاعدة‌ علمی‌ نقض‌ نمی‌شود بلکه‌ می‌ گوییم‌ یک‌ مورد نتیجه‌ منفی‌ داده‌ است. به‌ هر مقداری‌ که‌ یک‌ قانون‌ صادق‌ باشد معنادار خواهد بود.»
متاسفانه سخت می شود فهمید که اینجا، استاد، نظر پوپر را تشریح می کنند یا نظر خود را می‌گویند. تصور می‌کنم نه فقط مرحوم دکتر که بیشتر کسانی که از حوزه‌های تخصصی علوم تجربی وارد فلسفه نشده‌اند، تصورات شان درباره قضایای علمی کمی غیرواقعی است. در پزشکی گزاره کلی بیان نمی شود که آسپرین مسکن درد است که بعد بگویم اگر من خوردم و دردم تسکین نیافت، ردی بر آن هست یا نیست.
به نظر می‌رسد اگر جملات بالا، نظر استاد درباره صادق بودن قضایای علمی باشد، استاد به موارد زیر اشاره دارد و از کلام ایشان بر می‌آید که
1- معناداری، امری نسبی است و شدت و ضعف دارد.
2- شدت معناداری را تعداد یا درصد موارد صدق، تعین می‌کند.
3- اگر موارد ناقض یک قضیه زیاد باشند یا شوند، آن قضیه معناداری خود را به شدت از دست می دهد.
4- می توان بگوییم که استاد، معناداری و صدق را یکی می داند؟ و آنچه صادق نیست را معنادار نمی‌داند؟

«در قضایای‌ علمی‌ تا به‌ یک‌ سلسله‌ نتایج‌ مثبت‌ ومنفی‌ نرسیم‌ نمی‌توانیم‌ از تأثیر آن‌ سخن‌ بگوییم. علامت‌ یک‌ نظریه‌ علمی‌ این‌ است‌ که‌ در مواردی‌ نتایج‌ آن‌ منفی‌ باشد، اگر نتیجه‌ قضیه‌ علمی‌ صددرصد باشد، آن‌ قضیه‌ علمی‌ نخواهد بود.»
بازهم متاسفانه به روشنی معلوم نیست که نویسنده درصدد تشریح نظر پوپر است یا نظر خود را می گوید.
فرض کنیم، این نظر، نظر نویسنده است. نتیجه یک قضیه علمی – علوم تجربی را در خاطر داشته باشید به عنوان نمونه- صددرصد باشد، آن قضیه علمی نخواهد بود. این عبارت، عبارت درستی نیست. زیرا ما با قضایای ریاضی سروکار نداریم که بتوانیم قضیه ای را برای همه حالتها و شرایط، اثبات کنیم. اگر به مثال آسپرین برگردیم، صددرصد بودن-صددرصد یعنی چه؟ صددرصد درست؟- بودن تسکین دهندگی آسپرین، یعنی بر روی همه دردها و همه افراد بشر، آزمایش صورت بگیرد. چنین چیزی نه مطلوب و نه ممکن است. اگر بر فرض محال این آزمایش صورت گرفت و همه آزمایشها تایید کردند که آسپرین، مسکن درد است، این قضیه علمی نیست؟ چرا؟ این حالت که انسانهای تازه‌ای بدنیا می آیند که آزمایش نشده اند را برای راحتی کنار می‌گذاریم.
فرض دوم، این برداشت نویسنده از نظر پوپر است. مرحوم استاد، ابطال پذیری را درست متوجه نشده اند. امکان ابطال و بیان شرایطی که قضیه اعلام می کند در صورت وقوع، حرفش نقض می‌شود، ارتباطی به برداشت استاد ندارد.
اگر فرض کنیم قضیه این باشد «آسپرین، مسکن درد است» – هر چند قضیه درست‌تر این است که آسپرین در تسکین درد، موثر است»- ابطال پذیری آن این خواهد بود که اگر موردی یافت شود که آسپرین باعث تسکین درد نمی شود، این قضیه رد می شود.
باز تکرار می‌کنم، ابطال پذیری یعنی قابلیت یا امکان ابطال، یعنی بیان شرایطی که در صورت وقوع، قضیه یا نظریه باطل می‌شود.
«قضیه‌ای‌ علمی‌ است‌ که‌ هم‌ نتایج‌ مثبت‌ داشته‌ باشد و هم‌ نتایج‌ منفی. پس‌ نتایج‌ منفی‌ نیز از نظر پوپر معیار معنی‌ داشتن‌ قضیه‌ علمی‌ است، نه‌ اینکه‌ فقط‌ نتایج‌ مثبت‌ داشتن‌ معیار معنا داشتن‌ قضیه‌ باشد.»
با این جمله، ظاهرا فرض دوم در بالا صحیح است، یعنی مرحوم حائری درصدد تشریح نظر پوپر بوده است. مرحوم، تشریح نادرستی می‌کند و بر مبنای تشریح نادرست، سعی در رد ابطال پذیریی دارد که منظور نظر نیست.

جوانان عزیز ما،

دانشگاهیان ما،

حوزوی ها

مقدار زیادی از نبوغ جوانان ما، مقداری زیادی صرف این می شود که به مردم اثبات کند که من نبوغ دارم.

تو با مردم چی کار داری؟

خودشون می فهمند.

برو آقا، برو کارت رو انجام بده.

برو برادر من

حیف اون نبوغی که صرف بشه به این که مردم

بدانید که من کیستم

بدانید که من کیستم

مرحوم علامه جعفری

ریاضیات

در بین رشته های مختلف علوم، ریاضیات وضعیتی استثنایی دارد. اگر به تاریخ دانش های دارای قدمت بشری نگاهی بیاندازیم، می بینم رشته های طبیعی و تجربی و رشته های نظری مانند فلسفه و سیاست و رشته های مشابه در زمان جدید، وضعیتی مشابه ریاضیات ندارند. طوفان هایی که در روش و ساختار علوم دیگر مانند فیزیک، اخترشناسی، پزشکی، فلسفه و … صورت گرفته باعث شده است میان آنچه مثلا فیزیک در زمان یونان نامیده شده و آنچه فیزیک در هزاره ماست، وجه تشابه مختصری جز نام باقی نماند، اما ریاضیات در تمام این سالها، پایدار و استوار پیش رفته و با اینکه متکی به تجربه و آزمایش نیست، اما همیشه بر فراز علوم تجربی قرار گرفته و آنها را برای گسترش یاری دهد.

چرا ریاضیات چنین موقعیت یکتایی دارد؟

ریاضیات چگونه دانشی است؟ تجربی است؟ مانند فیزیک و شیمی و و یا تجربی غیرطبیعی یا تجربی انسانی مانند اقتصاد و مدیریت و روانشناسی و …

ریاضیات رشته کاملا نظری است؟ مانند فلسفه و منطق و یا بی کمی اغماض حقوق و ادبیات و …

چگونه موضوعاتی که زمانی از سر تفریح و تفنن پیگیری شده اند مانند بخش بزرگی از نظریه اعداد و اعداد اول و بخش پذیری و قضایای فرما، ناگهان کاربردی عظیم در زندگی روزمره و جهان امروز مانند رمزنگاری و کاربرد آنهای در تجارت الکترونیک پیدا می کنند؟

رابطه میان جهان تجریدی و انتزاعی ریاضیات با جهان واقع چیست؟ نظریه گروه ها از کجای طبیعت الهام گرفته؟ محاسبه عدد پی و ای با استفاده از کسرهای نامتناهی چه نظیر و معادلی در طبیعت دارد؟ چگونه بی رابطه، این همه کاربرد و ربط در جهان واقع و پدیده ها پیدا کرده است؟

هر چه تلاش می کنم زیر بار بحث لیبرالیسم نروم، ظاهرا بی فایده است
برایم حیرت انگیز است که افراد با گرایشهای فکری و رفتاری مختلف، یکی رقصیدن در خیابان را لیبرالیسم می داند و دیگری نزدیک هدیه تهرانی نشستن مشایی را نشانه لیبرالیست بودن می داند و دیگری رفتار فاشیستی و کمونیستی خود را لیبرالیسم می داند و برادران ما هم بدترین ناسزای شان، مرتیکه لیبرال است.

بهاالدین مرشدی عزیزی اثری دارد به نام ما جماعت چاپلین ندیده، که حال حکایت ما و لشگر تئوریسین هاست
قصد غر زدن ندارم که کار ساده تر و ارضاکننده تری است و کار سخت تر، نه بررسی مرسوم و کلاسیک و علمایی مقوله لیبرالیسم که بررسی نسبت آن با ماست، ساده تر اینکه بپرسیم ما را چه به لیبرالیسم یا لیبرالیسم را چه به ما؟


هر چه بیشتر می گذرد، بیشتر به این نکته می رسم که درصد زیادی از سخنان سیاسی یا اجتماعی یا اعتقادی و فکری که بیان می شوند، بر پایه درک نادرست و شعاری از اصطلاحات و کلمات و نتیجه گیری های ایدئولوژیکی بنا شده است و وقتی شکافته می شوند، در بسیاری از موارد نه تنها نادرست که بی معنا می شوند. امیدوارم روزی شاهد این باشیم که به راحتی جرات نکنیم دهان باز کنیم و سخن بگوییم، یعنی نقادان سفت و سخت، اجازه افاضه فضل بی هزینه را از ما بگیرند

0-مطابق قبل وقتی در حال قدم زدن، بحث می کنم، ارتباط منطقی بیشتری بین مطالب برقرار می شود تا زمانی که می خواهم بنویسم آنهم با خستگی

1- برای اینکه نوشته ناتمام زیر، پرسش ها را خراب نکند، پرسش بطور مستقیم این است

آیا ما با نظام فکری – منطقی خود می توانیم پی به محدودیت یا نقص آن ببریم؟ وقتی حرف از نقص می زنیم، کامل و تمام چیست؟ (ادامه نوشته، از اینجا می آید و سعی در پاسخ به آن از طریق گشودن مفهوم جهان شمولی و ارتباط آن با واقعیت و حقیقت دارد)

آیا محدودیت نظام فکری – منطقی که با استفاده از نظام فکری – منطقی به آن رسیده ایم، مشمول این نقص نمی شود؟ یعنی چه اعتباری برای آن می توان قایل بود؟ آیا مشمول نقص و محدودیت درجه دو نیست؟

حال بحث ناتمام

طبق روایت نیمه رسمی از تاریخ فلسفه -با کمی اغماض که در اصل بحث تغییری ایجاد نمی کند،- این کانت بود -یا شاخص ترین آنان بود- که پیش از آنکه مانند سایرین وارد بازی پاسخ دادن به پرسشهای فلسفی شود، به این پرداخت که ما چه می توانیم بدانیم و چه چیزی برای بشر قابل درک است و دانش بشری چه محدویت هایی دارد. ویتگنشتاین نیز به نوعی به همین سوال پرداخته و سعی کرده توضیح دهد که بسیاری از مشکلات و ابهامات فلسفی، به دلیل بی دقتی و استفاده نادرست از زبان است و بسیاری از این پرسشها با دقت در زبان رفع خواهند شد زیرا از ابتدا سوالی نبوده اند تا پاسخ بیابند

اما ما چگونه می توانیم درباره سقف دانش خود صحبت کنیم؟ …

گزاره های علوم مانند ریاضی و علوم تجربی، گزاره های مشروط هستند، حتا اگر در ابتدا گزاره های جهان شمول و مستقل از زمان و مکان به نظر برسند. مثلا گزاره 2+2=4 در ریاضیات، یا گزاره جوشیدن آب در صد درجه. اما این ظاهر قضیه است، این گزاره های ظاهرا مستقل از زمان و مکان، دارای استقلال نسبی هستند. اول از همه اینکه این گزاره ها برای معناداری، نیازمند به Context یا زمینه سخن می باشند، مثال ساده اینکه گزاره دو بعلاوه دو مساوی چهار، در مبناهای شمارش خاصی معنا دار است و در مبنای دیگر بی معناست. گزاره جوشیدن آب، نیز گزاره ای شرطی است که شرایط خاصی مانند خالص بودن آب، فشار هوا و واحد اندازه گیری … در آن پنهان است. دوم اینکه استقلال از شرایط که باعث تکرار نامحدود در مقادیر مختلف آن زمینه – مثال استقلال از زمان باعث تکرارهای نامحدود در زمانهای مختلف- می شود، معیار درستی یا نادرستی است؟

سوال این است که در طیف میان گزاره ای درباره واقعیتی محدود به زمان یا شرایط خاص تا گزاره های مستقل از زمان و مکان و شرایط، هرچه از سمت اول طیف به سمت دوم برویم، یعنی مثلا از گزاره اینکه کودکی مشخص با نامی مشخصی برای گرسنگی در زمان مشخصی گریه می کند که تنها کاربردی مشخص دارد به سمت گزاره های مانند این کودک هر گاه که گرسنه شد و یا همه کودکان به هنگام گرسنگی برویم، یعنی شرایط خاص را حذف کنیم، به واقعیت یا حقیقت نزدیک تر شده ایم؟ گزاره اول خالی از حقیقت یا واقعیت است؟ ممکن است بگویم نه اشکال آن بی کاربرد بودن است. کاربرد امری نسبی است و قابل تکیه نیست و به شرایط استفاده کننده بستگی دارد.

آیا پیش بینی یا تکرار یا واقعه بر اساس یک نظریه یا مدل یا تئوری، باعث ارزش آن نظریه یا مدل می شود؟ منظور از ارزش، ارزش کاربردی نیست و بیانگر حقیقت بودن آن است. اینجا ما یک پیش فرض پنهان داریم و آن، اتحاد همه پدیده های ذیل یک موضوع است و با استفاده از آن، درستی یا نادرستی یک نظریه را محک می زنیم ولی آیا نباید پرسید که درستی این فرض که باعث ایجاد آزمون درستی و نادرستی شده است، به چه چیز مستند است؟

Language in Mind

سوالی که بعد از مقدمه Language in Mind به ذهن می‌رسه اینه که چرا باید هربار مشابه قصه ویدر ورف و فرض معروفش درباره رابطه زبان با تفکر و اینکه زبان محدوده تفکر رو تعیین می‌کنه، از یافتن نکته‌ای ناشناخته درباره زبان آنقدر شگفت‌زده بشیم که سعی کنیم نظام‌های قبلی را که پاسخگو کشف جدید نیست کنار بگذاریم و نظام جدیدی بنا کنیم که از ابتدا به نیت تفسیر و توجیه این کشف جدید بنا شده و بعد همونطور که ویتگنشتاین تذکر داده سرنوشت نظامهای رو پیدا کنه که قصد دارند همه چیز رو تفسیر کنند ولی هنگام بسط و گسترش، واقعیت را زخمی می‌کنند.

چه اصراری به یافتن توجیه جهان شمول هست؟ نیاز ذهن؟ حقیقت باید جهان شمول باشه یا حقیقت نهایی که مبنای همه این پدیده های ظاهرا متمایزه باید باشه و تنها یکی باشه؟

وقتی نمی دونیم حقیقت چیه، چه حقی داریم یافته ها را به جرم عدم انطباق با اون کنار بگذاریم؟ و برای حقیقت شکل و قاعده تصور کنیم، چیزی که بهش نرسیده ایم؟

حس خوندن شرح اغراض مابعدالطبیعه به آدم دست میده

Annihilation Problem

چگونه می توان مهارت سخن گفتن به زبان مادری را در یک سخنگوی بالغ از بین برد؟

تاریخچه زبان‌شناسی مدرن، تاریخچه کشف‌هایی درباره زبانهای تا به حال ناشناخته جهان نیست. بلکه تاریخچه دیدگاه‌های متضاد درباره چگونگی تحلیل کردن زبان است. از این منظر، اشتراک اندکی با جغرافیا، یا فیزیولوژی یا هر یک از علوم طبیعی دیگر دارد.

در عالم یونانی-رومی پرس وجوی زبان‌شناختی از پیش، به سه شاخه تقسیم شده است: منطق، علم بیان و صرف و نحو یا دستور زبان. این تقسیم‌بندی سه‌گانه پرنفوذ در برنامه درسی اولین دانشگاه‌های اروپا رسمیت یافت. این تقسیم‌بندی تا به امروز اثری پاک‌نشدنی بر تمام اندیشه‌های زبان‌شناختی در سنت غربی نهاده است.

پژوهشگری غربی، تقریبا بطور یکسان به پذیرش این تقسیم‌بندی و نه به چالش کشیدن آن گرایش داشته است. اما در دو سده اخیر، پرسش از رابطه میان منطق، بیان و دستور زبان بشدت کانون توجه دانشگاهی قرار گرفت. این تقسیم‌بندی، هسته فلسفه قرون وسطی‌ست. همچنین هسته مرکزی آثار پژوهشگران Port Royal در قرن هفدهم بوده است. امروزه نیز این موضوع مساله‌ای کلیدی در مبحث زبان است. اما روش پرداخت به آن در دهه‌های پایانی قرن بیست بطور کاملا مشخصی با روش دوران‌های پیشین متفاوت است. بخش بزرگی از این تفاوت شاخص در اثر تلاشهای دو مرد است: سوسوار و ویتگنشتاین.

هر دو اینها به شیوه‌های متفاوت خود، رهبران جنبش فکری بودند که به تفکر غالب در قرن بیستم تبدیل شد. هر دو در انجام ارزیابی بنیادین از نقش زبان در امور انسانی سودمند بودند. زبان، دیگر در درک ما از دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، امری پیرامونی و عرضی نبود بلکه مرکز آن بود. واژه‌ها، دیگر برچسب یا افزونه ارتباطی مازاد بر اشیایی از پیش منظم نبودند. بلکه محصول جمعی تعاملات اجتماعی بود که ابزارهایی اساسی بودند تا انسان با آنها، جهان خویش را بنا کرده و درباره آن صحبت کند. این نگرش عمومی قرون بیستمی به زبان، بطور عمیقی بر دستآوردهای همه دانش‌های بشری تاثیر گذاشت. آثار مشخص آن در زبان‌شناسی، فلسفه، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و انسان‌شناسی بود. در همه این زمینه‌های علمی، انقلاب سوسوار و ویتگنشتاین در زبان‌شناسی، در تمام آن شاخه‌ها سرایت کرد….